وروزازآخرین نفس شب پرانتظار آغاز میشود
واکنون سپیده دمی که شعله ی چراغ مرا درتاقچه بی رنگ را
دربوته های قالی ازسکوت خواب بر انگیزد پنداری افتابی ست
که به آتشی درخون من طالع میشود اینک محراب مذهب جاودانی که درآن
عابدومعبود وعبادت ومعبد جلوه ئی یکسان دارندبنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه که خدای بنده را همه برگ وبهار درسر انگشتان توست
هوای گسترده در نقره ی انگشتان ات میسوزد وزلالی چشمه ساران
ازباران وخورشید توسیراب میشود زیباترین حرفت رابگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکارکن وهراس مدارازآن که بگویندترانه ئی
بیهودهمیخوانیدچراکه ترانه ما ترانه بیهودگی نیست چراکه عشق حرفی بیهوده نیست
چراکه عشق خود فرداست خودهمیشه است بیش ترین عشق جهان را
به سوی تو می اورم از معبر فریاده وحماسه ها چرا که هیچ چیز درکنارما
ازتو عظیم ترنبوده است که قلبت چون پروانه ای ظریف وکوچک وعاشق است
ای معشوقی که سرشار از عشق هستی وبه جنسیت خویش غره ای
به خاطر عشق ات ای صبور ای پرستار ای مومن پیروزی تو میوه حقیقت توست
(احمد شاملو)
:: برچسبها:
مولانا,